نمیدانم،نمیدانم چگونه این دلتنگی رابه سر ببرم! اگرتومیدانی به من بگو...به من بگو چگونه نفس میکشی وقتی نفست فرسنگ ها باتوفاصله دارد؟ چگونه زندگی میکنی وقتی جانت دردوردست ها تنهای تنها چشم به راهی بی انتها دوخته است؟ به من بگوچگونه شب را سحرمیکنی وقتی آغوشت ازسردی زمانه یخ بسته؟ به من بگوچگونه لبخندمیزنی وقتی اشک راه نگاهت رابسته است؟ به من بگوعشقم !چگونه آسوده ایی دراین شکنجه گاه؟بگوتاآرام گیرم چون تو! بگوگرچه میدانم پاسخت سکوت است،سکوتی آرام ونگاهی پرتلاطم ونا آرام. میتوانم،بعداین همه مدت، میتوانم سکوتت رابشنوم ونگاهت را بخوانم واین لحظه آرام میشوم ازپاسخی که به تشنگی چشمانم داده ایی. آرام میشوم ازنوری که ازچشمانت برقلبم میتابد،آرام میشوم ازنورامیدچشمانت. ![]() ![]() |