سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 21:50 :: نويسنده : ونوس و پارادایس
کاش
کاش خدا هزاااااااااااااارتا جون بهم میداد، بی نهایت جون داشتم تا واسه اونایی
که دوسشون دارم فدا کنم،اونقد بهم قدرت میداد تا بتونم هروقت که میخواستم از
زمین کنده میشدم تو آسمونا میرفتمو تو هر وجبش یه جون میکاشتم.یه باغچه به وسعت آسمون
خدا درست میکردم تا هر وقت کسی جون میخواست خدارو صدا میزد وخداهم فرشته هاشو ندا ... که برید از باغچه جون یه دونه برداریدو به اونی که نیاز داره برسونید.اونوقت فرشته هاشم جون منو تو یه هاله مقدس میذاشتنو اونو تو کالبد
دیگری میریختن تا (جون) دوباره میگرفت.کاش
کاش خدا بعضی وقتها قدرت فاعلی شافی بودنشو به ما آدما میداد که نائب فاعل نباشیم!که میشدیم خود فاعلو مستقیم شفا میدادیم .دلم گرفته ازخودم
راضی نیستم،از خودم!!که انقد بی مصرفم که انقد ناتوانم که نمیتونم هیچ کاری بکنم
دلم میخواد اونیو که به آبجی الی گفتم به حقیقت تبدیل میشد..دلم میخواد نباشم تا دیگری
باشه!باشه چون بودنه اونا یعنی بودن من!چون من از خودم خسته ام، فقط از خودم نویسنده:پارادایس
![]()
![]() |